یاسمین زهرایاسمین زهرا، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

❀ ‿ ❀یاسمین زهرا کهوند❀ ‿ ❀

سرماخوردگی

                                           دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم چشم راستت ورم کرده و پلکت به هم چسبیده فوری با عجله یه دستمال تمیز آوردم و با آب ولرم خیسش کردم و آروم رو چشمت مالیدم تا چشمت باز شد داشتم از نگرانی میمردم  تا اینکه بابایی زنگ زد از دوستش که دکتره پرسید که اون گفت براش قطره استریل بگیرید چون ممکنه عفونت کرده باشه، بابا هم رفت خرید و برات زدم، اما بعد از ظهر دیگه طاقت نیاوردم و بردیمت دکتر، وقتی معاین...
30 آبان 1392

یاسمین کنجکاو میشود...

الهی من دورت بگردم مامانی، این روز ها همش فکر اینی که چیز های جدید کشف کنی ومن باید همیشه از تو سوراخ سنبه ها بکشمت بیرون . عاشق اینی که در کابینت ها رو باز کنی و ببینی تو شون چی داره ، همین امروز در کابینت رو باز کردی بودی و من هم طبق معمول داشتم آشبزی میکردم که یهو دیدم همه ی ادویه ها رو ریختی بیرون و داری ازشون میخوری ، منم بلافاصله گرفتم درشون رو چسب زدم تا دیگه بازشون نکنی، آخه فرشته ی نازنینم اگه از اون فلفل ها میخوردی چی؟؟؟ اون وقت هم دهن تو می سوخت هم قلب من ، اما دیگه نمیتونی بازشون کنی میری میشینی پیش کابینت ها و با مظلومیت نگاه میکنی .من فدای این همه شیرین کاری هات بشم .          ...
29 آبان 1392

آش دندونی و راه رفتن یاسمین !!!

روز سه شنبه بعد از ظهر رفتیم تویسر کان تا تعطیلات رو اونجا باشیم . تو اون چند روز حسابی خوش گذروندی و با بچه ها بازی میکردی، مدام ماشین آریا رو میگرفتی و میرفتی یه گوشه بازی میکردی عاشق جای شلوغ هستی وتا وقتی که اونجا بودیم یا پیش خاله ها و دایی ها بودی یا با بچه ها بازی میکردی. جیگر طلای من بس که این دندونت در نیومد که دیگه من خسته شدم ، خودم دست به کار شدم و برات آش دندونی درست کردم ، اما بعد از اینکه آش رو خوردیم  و یه کم هم به تو دادیم بلافاصله دستت رو گذاشتی زمین و بلند شدی دو سه قدم راه رفتی ، واااااااای  باورمون نمیشد پرنسس کوچولو راه رفت . ولی تا حالا که رو دندونت تاثیر نذاشته ، جدیدا خیلی شلوغ شدی هر چی میدم...
28 آبان 1392

شیرین تر از عسل

الهی من فدات بشم گوگولی ، جدیدا یاد گرفتی تو خونه میچرخی و مدام میگی بیده بیده (یعنی بده) ماشالله خیلی شلوغ شدی و تند تند تو خونه میگردی و بهم میریزی . عسلکم دیگه کم کم کلمه ها رو تکرار میکنی و منو بابایی عاشق اون حرف زدنتیم ، تو خونه داری بازی میکنی میگم یاسی بابا اومد تو هم فوری اون چشمای خوشگلتو گرد میکنی میگی گوووووووووو  ( کو ) نمیدونی چقدر خوردنی میشی. وقتی من تو آشپز خونه کار دارم تو هم میای پیشم و تا من کارم تموم میشه تو هم از اونور آشپز خونه رو کن فیکون میکنی، امروز برا اولین بار دیدم دستگیره ی گازو گرفتی و بلند شدی کلی برات ذوق کردم اما ساعت 12/5 که اومدم غذا رو چک کنم دیدم زیرش خاموشه فکر کردم چون خیلی شعله ی گازو...
20 آبان 1392

خرید

دیروز با بابایی رفتیم بازار ایلام که هم هوایی عوض کرده باشیم و هم خرید کنیم البته واسه من نه تو اما بعد از اینکه وارد بازار شدیم نظرمون عوض شد، و برای تو هم دو دست لباس تو خونه + یه شیشه شیر که البته شیشه شیرتو خودت انتخاب کردی خریدیم . داشتیم برات لباس انتخاب میکردیم که خودت از بین ده بیستا شیشه یکی رو بر داشتی، منو بابایی هم که خیلی ذوق زده شده بودیم برات خریدیمش                                               یاسی خان...
15 آبان 1392

خانم کوچولو

                                                              امروز مامان مهمون داشت، عمه نگین و آقاجون و عزیزجون، تو هم خیلی خانم شده بودی و اصلا اذیتم نکردی، الهی قربونت بشم که تازه فهمیدی علی کوچولو هم آدمه ، فکر کنم تا حالا فکر میکردی عروسکه چون اصلا نزدیکش نمی شدی تا اون روز که پمادش رو زدی تو سرش و اونم گریه کرد خلاصه تو هم از شاه...
10 آبان 1392

دختر بازیگوش

عروسکم، تازه یاد گرفتی میری پیش گهواره علی کوچولو و براش لالایی میخونی  یکی نیست بگه اخه جوجه یکی میخواد واسه خودت لالایی بگه. نشسته بودی پیش علی و مثلا داشتی نازش میکردی تا چشم ازت بر داشتیم پمادش رو ور داشتی زدی تو سرش البته نه محکم ولی بالاخره دردش اومد دیگه . دیگه کم کم داری یک ساله میشی ولی هنوز دندون نداری ، دوست دارم زودتر اون دو تا دندونای خرگوشیت بیان بیرون تا بتونی حداقل یه کم غذاها رو بجوی، الهی من دورت بگردم که هر چی میذارم دهنت با لثه میجوی .                              &nb...
8 آبان 1392

دلتنگی

دلم خیلی گرفته ، کاش یکم بزرگتر بودی، الان که دارم این پست رو برات میذارم  اینقدر مظلوم خوابیدی که دلم برات تنگ شده چون خونه خیلی سوت و کور و ساکته، وقتی بیداری اینقدر باهات سرگرم میشم که نمیدونم کی وقتم میگذره، نمیدونم چرا اینقدر احساس تنهایی میکنم . خدا تو و بابایی  رو از من نگیره، میدونی چیه خیلی دوستتون دارم، خیلی خییییییلی زیاد.     خدایا تو را به خاطر تمام داده ها و نداده هایت شکر میکنم، داده ات نعمت است و نداده ات حکمت.                               &nb...
6 آبان 1392

عید غدیر

                                روز عید ما دعوت بودیم عروسی، خونه ی دختر عموی بابایی. الهی من دورت بگردم که اینقدر از جای شلوغ خوشت میاد خیلی خوب بود و خوش گذشت.   جدیدا خیلی شلوغ شدی، رفته بودی تو آشپز خونه داشتی جیغ جیغ میکردی اومدم دیدم داری با حرص لباستو در میاری                                 یاسمین خانم آماده شده بره خونه عزیز جون ...
4 آبان 1392
1